بسم الله الرحمن الرحیم

نورِ خونه خیلی کم شده بود، یه حس ترسی تو وجودم بود...برادرم مث پسربچه های 15 ساله اونقدر شرور شده بود که همش اذیتم میکرد و بلند بلند میخندید که حرصمو دربیاره...از دستش عصبی بودم ، یهو صدایِ در اومد، از چشمیِ در نگاه کردم ببینم کیه، چراغ راه پله خاموش بود و همه جا تاریک ، نمیخواستم درو باز کنیم اما برادرم با شیطنت، کمی لای در رو باز کرد که توی یک لحظه انگار کسی از پشت در دستشو کشید بیرون و زخمیش کرد، خنده روی لبهاش خشکید و دستش آورد داخل و زود درو بست! دستش خون میومد! زدم زیر گریه از ترس، نمیدونستم چیکار کنم...خواستم جیغ بزنم که یهو پریدم...با صدای زنگ هشدار موبایل بابا !

 

+دیشب آیه آخر سوره کهف رو خوندم که برا نماز صبح خواب نمونم!

+ خداجون نمیشد یکم لطیف تر بیدارم کنی؟؟قاط زدمپوزخند


نوشته شده در چهارشنبه 92/10/18ساعت 12:36 عصر توسط سنا شاخه نرگس ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت